قصه از اونجا شروع شد که خیلی ناراحت بود گفت:اگه دوسم داری ثابت کن تیغو برداشت گفت:رگتو بزن!گفتم:مرگمو زندگی دست خداست گفت:دیدی دوستم نداری!تیغو برداشتم رگمو زدم!در حالیکه در اغوش گرمش جون میدادم با گریه زیر لب گفت: اگه دوستم داشتی تنهام نمیذاشتی...
نظرات شما عزیزان:
+نوشته
شده در پنج شنبه 31 مرداد 1398برچسب:, ;ساعت21:28;توسط PARIA; |
|